عکس خورشت قیمه بامیه
بانوی یزدی
۳۵
۷۴۸

خورشت قیمه بامیه

۲۴ تیر ۹۹
به رنگ ارغوان (۱۱)
فردای اون روز ،ننه خودش رفت دنبال اکرمو و آوردش خونه تا همه چی رو از زبون خودش بشنوه.چون اتاقا تو در تو بودن صدا واضح میومد.
ننه گفت اکرم موضوع چیه مادر چرا هنوز نرفتی سر زندگیت شوهرت میخواد بفرسته خونه بابات؟اکرم هنوز شروع به حرف نکرده بود که مادربزرگم ادامه داد :دیروز که اومدم خونه مادر شوهرت ،حرفش این بود اکبر میگه الا و بالله فقط طلاق
کاری کردی حرفی زدی ؟مکث کرد ...حالا ببین تو غصه نخور واسطه میفرستیم نمیذاریم کار به طلاق بکشه.خودش کرده و حالا هم خودش باید پاش وایسه. اصلا زودتر حامله بشو و پابند زندگی اش کن ،سیاست داشته باش..
اکرم هیچی نگفت که مادرم گفت ببین اکرم فقط برادر بزرگت از دست درازی اون مرتیکه خبر داره هنوز بابات نمیدونه.ایییی خدایا که اینم بفهمه یه غصه بزرگ دیگه اس .
ننه گفت بس کن زری مگه اکرم تقصیر داشته اون از خدا بیخبر تجاوز کرده دخترت مثل گل پاک بود این ذلیل شده ،اگر دخترت مقصر بود ،هوا میرفت و زمین میومد که نمیاد بگیرتش.
میون بحث مادرم و ننه ملکه ،اکرم گفت :تو این چند ماه حتی یکبار هم کنار هم نخوابیدیم که حالا حامله هم بشم !و اون پابندم بشه. مادرم گفت چییی!!دلشم بخواد با اون هیکل گنده اش،اکرم هق هق کنون گفت مامان..ننه ،اکبر از اولشم ،یعنی از همون شب اول عروسی گفت عقدم کرده ولی زود طلاقم میده گفت منو نمیخواد، تو این پنج ماه هم نتونسته دوستم داشته باشه.حتی گفتم هر زنی دوست داری بگیر ولی منو نگه دار.قبول نکرد..
ننه گفت فق فق بسه اکرم، به همین سادگی که نیست باید بریم بیایم حرف بزنیم واسطه بفرستیم بلکه منصرف بشه. مادرم گفت مهرت باید بده ،حرف صداق بشه اونوقت خفه خون میگیره . .
چند روز گذشت و این میون مادر بزرگم و مادرم همراه برادرم مدام تو رفت و آمد خونه اکبر بودن و ریش سفید پیش کردن هم فایده نداشت حتی اکبر یه خونه کوچیک تو محله خودمون به عنوان صداق،زد به اسم اکرم که اینجوری دیگه چیزی گردنش نباشه.
تا اون روز که بازم چند نفری خونه اکبر جمع شدن تا واسطه بشن از خر شیطون بیاد پایین. مثل اینکه صدا بالا گرفته و علی و اکبر گلاویز شدن و این وسط خواهر مادر اکبر خواسته و ناخواسته ،تو اون بحث و جدل،موضوع اکرمو پیش کشیدن که ما مجبور شدیم دخترتون بگیریم والا طلاقش به اختیار خودمونه .همسایه ها ریختن تو خونه و بالاخره همه ،همه چی رو فهمیدن...
تو خونه بودم که مادرمو ننه و برادرم برافروخته اومدن خونه علی پرید تو اشپزخونه و یه چیزی زیر پیرهنش قایم کرد داد میزد میکشمش.
ننه و مادرم نتونستن جلودار علی بشن و اون از خونه زد بیرون .مادرم وسط حیاط نشست و محکم کوبید تو سرش داد زد علی بی آبرومون کردن مادر ،نذار خون اون بی پدر بیفته گردنت...
تو ذهن خودم،تصورم از برادرم یه آدمکش بود و حتی ازش میترسیدم که منو هم میاد میکشه.
ننه میگفت جون تو تنش نمونده راه بیفته پشت علی.فقط زیر لبی میگفت خدایا عاقبتشو به خیر کن.نیم ساعت نگذشته بود همسایه ها علی رو آوردن خونه. مثل اینکه تو راه جلوشو گرفته بودن و نذاشته بودن سمت اکبر بره.
موضوع اکرم همه جا گوش به گوش شد و پیچید .همه نگاها عوض شده بود متفاوت و سرد .هرکی میدیدمون یواش و زیر لبی یه چیزی میگفت و رد میشد.مثل جذامی ها ،از ما فاصله میگرفتن ،همه تقصیر ها متوجه اکرمو خانوادم بود .
چند ماه دیگه ام گذشت .. اکبر خواهرم و طلاق داد .خواهرم با جهاز تو کارتن و استفاده نشده اش برگشت و تو خونه ای که اکبر به جا مهریه اش به اسمش زده بود ،ساکن شد .
روزگار سختی بود واز همه سخت تر ،رفتار اطرافیان و فامیل و همسایه ها بود .
...